مطالب ویژه
داستان کوتاه محبت

داستان کوتاه محبت

محبت

همین‏که به سمتش رفتم، چَهچَهه اش قطع شد. پرید و آن سوی قفس رفت.

ایستادم. نگاهش کردم. مضطرب بود. تکان که می خوردم، می پرید. از این

سو به آن سو می رفت. به میله ها برخورد می کرد و دوباره پایین می آمد.

هیچ راه گریزی نداشت. نزدیک تر رفتم. می پرید و می نشست و می پرید

و می نشست. نوکش را باز کرده بود و لَه لَه می زد. قفس چه جای تنگی

بود برایش. چه حسی دارد که تمام عمر در جای به این کوچکی، پر پرواز

داشته باشی و توان پرواز نه؟ گفتم: این چنده؟ صدای قیچی رضا قطع شد.

گفت: چی چنده؟ گفتم: این بلبله؛ چنده؟ خندید. گفت: این که بلبل نیست.

داستان کوتاه محبت

داستان کوتاه محبت

 

بلبل سیاهه. این قناری یه. گفتم: همون. چنده؟ دست کشید روی روپوش

سفیدش. کلی مو ریخت کَفِ مغازه. گفت: شوخیت گرفته؟! من که پرنده فروش

نیستم! گفتم: من اینو می خوام. گفت: این عشقه منه. گفتم: من نمی دونم؛

من اینو می خوام. هر چی تو بگی بابتش می دم. یک لحظه به فکر فرو رفت.

گفت: وَر دار بِبَر. گفتم: یعنی چی؟! گفت: یعنی چی یعنی چی! خُب وَردار ببر

دیگه. گفتم: خُب چَند وَردارم بِبَرَم؟ روی سر مشتری اش خم شد. صدای قِچ قِچ قیچی بلند گردید. گفت: همینجوری رفاقتی وَردار بِبَر. چند لحظه مبهوت نگاهش کردم. گفتم: یعنی واقعن

هیچی نمی خوای! به سمتم برگشت و خندید: نه. تا چند ثانیه قبل این عشق

من بود. حالا که دِلِ تو رو هم برده وَر دار ببر. از زیر عینک نگاهم کرد: اما مواظبش

باش. دوباره روی مشتری اش خم شد. چند بار نگاهم رفت سمت قناری و دوباره

برگشت روی رضا. موهای سیاه و چرب رضا در مقابل زردی زیبای قناری قرار می گرفت.

سرانجام دو دل به سمت قفس رفتم. قفس را از روی میخ برداشتم. وَرجه وورجه

کردن و اضطرابش بیشتر شد. رفتم دَمِ در. برگشتم و برای بار چندم به رضا نگاه کردم.

خندید. خیالم راحت شد. از پله ها پایین رفتم. یک راست رفتم سَرِ ماشین و گازش را گرفتم.

داستان کوتاه محبت

وقتی دَرِ باغ را گشودم، تمام پرنده ها پر کشیدند و رفتند. رفتم و درست وسط

باغ ایستادم. سرم را بلند کردم و به درختان سر به فلک کشیده چشم دوختم.

گردو بود و افرا و چنار. شاخک های بیدهای مجنون مرا یاد موهای رضا انداخت.

آه بلندی کشیدم. به قناری نگاه کردم. گوشه ی قفس کِز کرده بود. درِ قفس

را باز کردم. دست بردم سمتش. عصبی به هر سو می پرید و به میله ها می خورد.

داشت به خودش صدمه می زد. دستم را کنار کشیدم و قفس را یله کردم. بیرون افتاد.

پر کشید و رفت وسط درخت ها. آه که آزادی چقدر زیباست. مدتی کنار باغ نشستم

و با وجد نگاهش کردم. چه بعد از ظهر دلپذیری. چه کارِ خوبی کردم. تشنه ام شد.

رفتم داخل اتاقک باغ. در یخچال را باز کردم و تنگ آب را سر کشیدم. خدایا شکرت.

روی تخت ولو شدم. نفهمیدم کِی خوابم برد. نفهمیدم کِی کابوس مرا از خواب

پراند. سریع بیرون پریدم. گربه تا مرا دید، رفت بالای درخت. نارنجی بود و کثیف.

پَرِ زردی در هوا تاب خورد و آرام پایین آمد. لرزان نزدیک تر رفتم و بیشتر دقت کردم.

حدسم درست بود. آنچه در دهان گربه دیده بودم، خودش بود. قناری.

نوشته: علی پاینده

 

 دسترسی به سایر رمان و نوشته های علی پاینده :

Www.romankade.com/tag/علی-پاینده/

اگر نویسنده این اثر هستید و درخواست حذف آن را دارید
  • اشتراک گذاری
مطالب مرتبط
0 نظر
نظرات

درباره ما
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
  • 09024084858
نماد اعتماد الکترونیکی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق بهرمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانهمیباشد.