مطالب ویژه
داستان کوتاه و بسیار زیبای تیمارهجر

داستان کوتاه تیمارهجر

تیمار هجر

 

مقدمه:

کامم امروز تلخ و زهرآگین است، همانند تلخی و شومی سرنوشتم.

عجیب دلتنگم، دلتنگ اینجا بودنت که هیجان مرا با آهنگ کلامت خاموش کنی.

دلتنگ مدهوش شدنم از عطر تنت

دلتنگ فرو رفتن در حصار تنگ آغوشت

دلتنگ هرم نفس‌هایت که به رخسار حس کنم

تو با رفتنت از بند عشق آزادم کردی، اما هنوز هم دلتنگ با تو بودن هستم.

داستان کوتاه

میهمانان را بدرقه می‌کنم و درب را روی هم می‌گذارم. تکیه بر در می‌دهم و به آسمانی که پر از ستاره‌های

چشمک‌زن و دنباله‌دار است، خیره می‌شوم. انگار آسمان هم با وجود ماه و ستاره‌ها همانند دل من غمگین و دلتنگ است.

آهی می‌کشم و تکیه از درب برمی‌دارم، چارقدم از سر به شانه‌ام می‌افتد که با دست مرتبش می‌کنم.

از حیاطی که باغچه‌ی کوچک، دل ‌نواز و سرسبزی دارد، می‌گذرم و به سمت خانه روانه می‌شوم.

دست گیره‌ی درب را در دستم می‌فشارم که سردی‌اش برای لحظه‌ای لرز بر تنم وارد می‌کند.

با باز کردن درب تمام خاطرات گذشته به سمتم هجوم می‌آورد و اصوات بلند خاطرات درون گوش‌هایم

نواخته می‌شود که هر دو دستم را بر سرم می‌گذارم، چشم‌هایم را می‌بندم و از ته دل جیغ می‌کشم و می‌گویم: بسه… بسه…

در آن هنگام دختر بیست و یک ساله‌‌ای می‌بینم که با آن لباس‌های میهمانی‌اش، سراسیمه از خانه خارج

می‌شود و مرا در آغوش می‌گیرد. کنار گوشم زمزمه می‌کند و می‌گوید :

داستان کوتاه

– هیشش، مامان خواهش می‌کنم با خودت این کار رو نکن. این رو به خودت بقبولون که دیگه بابا نیست،

اون رفته و ما رو تنها گذاشته. می‌دونم که برات سخته، ولی باید به زندگیت ادامه بدی.

دخترم که حرف می‌زند، صدایش می‌لرزد. با خیس شدن شانه‌ام دانستم که دخترکم هم پا به پای مادرش می‌گرید.

دخترم را از خود جدا می‌کنم و صورت همچون ماهش را با دستانم قاب می‌گیرم و بوسه باران می‌کنم.

با بغضی آشکار می‌گویم : گریه نکن گلم، وقتی چشم‌های زلال دریایی‌ات خیس و طوفانی میشه، هزار بار

می‌میرم و زنده میشم. قول بده که دیگه اشک به چشم‌هات نیاری.

لبخندی بر نگرانی‌های مادرانه‌ام می‌زند و اشک‌هایش را پاک می‌کند و قول می‌دهد.

هر دو به خانه می‌رویم و بعد از تمیز کردن خانه، هر کدام به اتاق‌هایمان می‌رویم که استراحت کنیم.

استراحت؟ آن هم برای منی که عجیب امشب دلتنگم؟ نه این ممکن نیست.

مگر بدون تو بر این چشم‌ها خواب مهمان می‌شود! مگر غم نبودنت بر شب بیداری و تا پای مرگ گریستن

نمی‌چربد! به والله که می‌چربد و تا تسلیم جان هم پیش می‌رود.

داستان کوتاه

با اینکه مرگ آرزوی دل خسته‌ام است، ولی به خاطر دخترکم نباید حتی فکرش را هم از سر بگذرانم.

قبل از مردن باید دخترم را در لباس سپید عروس ببینم تا بعد هر چه قسمتم باشد، همان ‌شود.

آلبوم عکس‌ها را از کمد لباس خارج می‌کنم و روی تختی که زیر پنجره است، می‌گذارم.

با دستان لرزان آلبوم را می‌گشایم و با دیدن اولین عکس از تو، اشک‌ها بر گونه‌هایم جاری می‌شود.

عکس تکی دامادی‌ات است که ژست خاصی به خود گرفته‌ای و چشمان دریایی‌ات تا اعماق وجودم نفوذ می‌کند.

دهانم را با دست می‌پوشانم تا صدای هق هق گریه‌ام بلند نشود. کمی که گریه سر می‌دهم، با دیدن

عکس دوم تو، حرفی که آن روز به من زدی در نظرم تداعی می‌شود.

– بنویس از عشق… از عشقی که طعمی همچون گس دارد؛ گاه شیرین، گاه ترش و گاهی تلخ. که

تلخی‌اش فراتر از تلخی روزگار است. خانمم ما الآن تو مرحله‌ی شیرینی هستیم و تا تلخی فرسخ‌ها

راه در پیش داریم که وقتی طعم تلخ رو چشیدیم، قول بده که همیشه محکم و مقاوم باشی و با هیچ باد و طوفانی نلرزی.

آری آن موقع قولی از سر شادی به تو دادم، در حالی که هنوز معنی حرفی که زدی را نفهمیده بودم.

رو به عکست می‌گویم: از من تا تو فرسخ ها راهی است که‌ تمامی ندارد. دستم را به سویت دراز می‌کنم

تا نگاهی کنی به قلب شکسته‌ای که در دست دارم و تقدیمت می‌کنم.

از وقتی که تنهایمان گذاشتی و رفتی، معنی واقعی تلخی را فهمیدم.

چشم‌هایم به عکس دو نفره‌مان می‌افتد که همدیگر را در آغوش گرفته‌ایم و عاشقانه به هم چشم دوخته‌ایم.

دستانم را دور خودم حلقه می‌کنم و زیر لب زمزمه می‌کنم.

داستان کوتاه

چقدر خسته و تنهایم! خود را به آغوش می‌کشم و محکم می‌فشارم، تا دلتنگی به آغوش کشیدن و بوییدن عطر تنت را جبران کنم.

با عکس دیگر که سر بر زانوانت گذاشته‌ام، دلم هوای نوازش‌های گاه و بی‌گاهت را می‌کند.

آهی سوزان و دردناک می‌کشم و چشم‌هایم را می‌بندم و هوای تازه‌ای را درون ریه‌هایم جاری می‌کنم.

آنقدر به عکس‌های عروسی و تولد دخترمان خیره می‌شوم و گریه می‌کنم که چشمانم متورم و سرخ می‌شود.

با صدای اذان چشم به هوا می‌دوزم و می‌بینم که وقت نماز شده است و از سر شب تا به الآن چندین

ساعت است که می‌گریم و گذر زمان را هیچ نفهمیده‌ام.

از جا برمی‌خیزم و از اتاق جارج می‌شوم، وضو می‌گیرم و به اتاق بازمی‌گردم. سجاده را می‌گشایم و

چادر نماز را بر سر می‌کنم و به قامت می‌ایستم.

بعد از خواندن نمازی که کمی از التهاب و آشفتگی درونی‌ام را می‌کاهد، به راز و نیاز با خدایم مشغول

می‌شوم و از نبود همسرم گله می‌کنم که می‌توانست دیشب برای دخترم پر از شادی و خوش‌حالی باشد،

در حالی که ثانیه به ثانیه‌اش از غم و اندوه و حسرت پر بود و در تک تک سلول‌های وجودمان حس می‌شد.

بعد از اتمام نیایشم با خدا، سجاده را تا می‌کنم و کنار می‌گذارم. سمت حمام می‌روم و یک‌ دوش آب گرمی

می‌گیرم که کمی از کرختی بدنم کم می‌شود. از حمام خارج می‌شوم و بعد از پوشیدن لباس‌هایم، سمت

آشپزخانه راه می‌افتم. صبحانه را روی میز می‌چینم و می‌خورم. میز را همان‌گونه باز می‌گذارم تا وقتی دخترکم

از خواب بیدار می‌شود، صبحانه‌اش را بخورد.

داستان کوتاه

کاغذ و قلمی می‌آورم و می‌نویسم: پیش پدرت می‌روم، نگرانم نباش. صبحانه‌ات را هم کامل بخور دخترک مامان.

بعد کاغذ را بر درب یخچال می‌چسبانم و به اتاق برمی‌گردم تا لباس بپوشم.

بعد از دقایقی حاظر و آماده سوار بر ماشین دویست و شش سفیدم می‌شوم و از خانه بیرون می‌آیم.

دلتنگم و داغ نبودنت در وجودم شعله می‌کشد؛ ولی نگران نباش، ساعتی بعد کنارت هستم. تو ما را رها کردی،

اما هنوز هم پایبند و در اسارتت به سر می‌برم.

با خود می‌گویم: تمام عاشقانه‌هایم را به اسارت می‌گیرم میان قلب آشفته‌ام؛ چرا که کسی جز تو لایق شنیدنش نیست.

آخر اول صبح و ترافیک؟ بد شانسی تا این حد؟ زمانی که عجله ندارم، همانند بیابان و کویر سوت و کور است اما هم‌اکنون

که شوق دیدار یارم را دارم، به شدت ترافیک است و تنها اعصاب نداشته‌ام را مخدوش می‌کند.

هوف، بالآخره دو ساعتی بعد از تحمل ترافیک سنگین خلاصی می‌یابم و به مقصدم با نهایت سرعت و دیوانگی  و

جنون عشق رانندگی می‌کنم. سرعتم آنقدری بالاست که چند باری کم مانده بود، تصادف کنم و به دیار فانی بشتابم.

بعد از انتظاری که مرا به جنون کشید، به مقصد می‌رسم و ماشین را پارک می‌کنم. تمام لوازم را درون یک کیسه

پلاستیک می‌ریزم و از ماشین پیاده می‌شوم. به ساعت می‌نگرم که هشت صبح را نشان می‌دهد.

بعد از قفل درب ماشین، با شوق دیدار به سمت همسرم و عشق وجودم پرواز می‌کنم.

بعد از دقایقی که برایم حکم یک عمر را دارد، به معشوقم می‌رسم و می‌گویم.

– سلام عزیزم، ببخشید که دیروز نتونستم بیام. آخه سرم شلوغ بود و هزار تا کار داشتم که باید انجام می‌دادم. نمی‌خوای جواب سلام همسرت رو بدی؟

باز هم مثل همیشه سکوت.

داستان کوتاه

– باشه جواب نده. من هم مثل هر روز، به کارم می‌رسم.

دفتر و قلمم را از کیفم خارج می‌کنم و قبل از آن که شروع به نوشتن کنم، رو به عشقم می‌گویم:

دستم را بگیر، محکم‌تر از همیشه! آنگونه که روح و جسممان باهم درآمیزد و یکی شود.

بعد هم با چشمان منتظر به او خیره می‌شوم که جوابی نمی‌گیرم.

آهی می‌کشم و دفتر را می‌گشایم، اتفاقات دیروز را بلند برای همسرم می‌گویم و در دفتر ثبت می‌کنم. وقتی

نوشتنم تمام می‌شود، دفتر را می‌بندم و کنارم می‌گذارم.

به چشمان دریایی‌اش چشم می‌دوزم و می‌گویم: تا ابد باهمیم؛ این جمله‌ای است که همیشه در خواب و رویا،

از زبان همچون عسلت می‌شنوم. نمی‌خوای دوباره این رو بهم بگی؟

دوباره سکوت!

چشم‌هایم را می‌بندم و نفس عمیقی می‌کشم. بعد از گشودن پلک‌هایم، می‌گویم: دیشب برای دخترمون سارا

خاستگار اومد. نمی‌خوای بپرسی که کی بود؟

مرد باز هم سکوت می‌کند.

– غریبه نیست، پسر نرگس خانم همسایه روبه‌رویی هست. الآن مطمئنم کنجکاو شدی و می‌خوای بدونی که چجور پسریه، مگه نه؟

باز هم سکوت!

داستان کوتاه

– پسر سر به زیر و مؤمن و با حجب و حیاست. درس خونده‌ است و کارمند دولته، خونه و ماشین هم خدا رو شکر داره.

خاطر سارا رو هم خیلی می‌خواد. نظرت درموردش چیه؟

دوباره مرد سکوت کرد.

– خب پس این سکوتت رو پای رضایتت بذارم؟

باز هم سکوتت مرا عذاب می‌دهد که اینبار بلند می‌گویم:

بس نیست غم زمانه؟ تو دیگر نمک مپاش بر این دلی که زخم خورده است.

از آن که صدایم را به‌روی عشقم بلند می‌کنم، قلبم به درد می‌آید و اشک‌هایم جاری می‌شود.

رو به صورتش متمایل می‌شوم و چشمانش را می‌بوسم و می‌گویم: ببخشید، دست خودم نبود. قول میدم که تکرار نشه.

بعد هم دستم را به چهره همسرم درون قاب عکس با روبان سیاه می‌کشم و جای جای صورتش را می‌بوسم.

قاب عکس را کنار می‌گذارم و با گلاب، سنگ قبر عشقم را می‌شویم و گلبرگ‌های گل سرخ رز را دور تا دور اسمش

می‌گذارم. بعد هم اسمش را در آغوش می‌کشم و برای مدتی هم که شده کنارش به خواب می‌روم.

 

 

پایان

به قلم: ع.حیدرنیا(ترگل)

 

از پدر و مادر عزیزم ممنون و سپاس گزارم که مرا تا به اینجا همراهی کرده‌اند و مشوق اصلی من در این زمینه

هستند. از همه‌ی شما دوستان گلم هم متشکرم که مرا همراهی کردید.

 

 

 

 

داستان کوتاه تیمارهجر

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اگر نویسنده این اثر هستید و درخواست حذف آن را دارید
  • اشتراک گذاری
مطالب مرتبط
0 نظر
نظرات

درباره ما
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
  • 09024084858
نماد اعتماد الکترونیکی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق بهرمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانهمیباشد.