(توصیف لحظه ی رفتن رقیه به جستجوی تشنه کامی پدر)
آب آورده ام آب؛
بابای تشنه کام عزیزم!
چه زلال،چه روشن،
اماچه نا به هنگام.
این ظرف کوچک را برای تو آورده ام.
در کجای این دشت غریب خفته ای؟
چقدر سخت است گذشتن از نشیب وفراز این دشت.
آهسته می آیم تا پای برتن های پاره پاره نگذارم.
آهسته می آیم تا این هدیه ی عزیزم از دستم رها نشود.
باور کن بابا دست هایم به سختی تاب می آورند تحمل آب را.
بازوهایم کبود،دست هایم زخمی وپایم نشان هزار خار وتاول دارد.
پدر جان!گل کوچک تو از غارت پاییز می آید،
از تطاول طوفان در برگ ریز این باغ….
چه دیدم وچه شنیدم.
چه کشیدم وچه چشیدم.
نه نمی گویم.
نمی خواهم دل مهربانت را بیازارم.
اصلاَغصه های من کجاوغم های عمه ام زینب،
زخم های من کجاوزخم های برادرم اکبر.
نه…..نه مگرخودت نمی گفتی در راه دوست، شرنگ ،شیرین است.
سختی،دلپذیر و اندوه عین شادی، شکوه نمی کنم.
لب به گله نمی گشایم که هر چه زخم هابیشتر شود به دوست نزدیکتر می شوم.
راستی بابا تو چند زخم دیده ای،
چند تیرونیزه وشمشیر چشیده ای؟