قدم می زنم
همراه با تو
در خیابانی که هیچ وقت قدم نزدهایم…
به این جدایی دل خراش تا به حال فک کردهای جانا؟
من دوستت دارم…
و به یادت دیووانگی می کنم
قدم می زنم و گریه می کنم بگو که باید آسمان را به زمین بدوزم یا زمین را به آسمان؟
مشرق را به آتش بکشم یا مغرب؟
که تو برگردی…
که باور کنی دارم جان می دهم…
تو خوب می دانی که من خوب بلدم برای تو شعر بگویم…
اصلا می گویم…
من می گویم و می خوانم…
تا تو رام شعرهایم شوی تا بدانی یکی هست
که به یادت دیووانگی می کند…
اصلا بیا و تمام کن این ناراحتی ها را
بغض های پی در پی را
می دانی،
دیگر هیچی رنگ و بوی سابق را ندارد
دنیا تاریک است…
شب ها مردم جیغ می کشند…
ابرها گریه می کنند…
آسمان سیاه می شود…
تو،
همین تو که الان دیگر مرا نمی شناسی
من به خاطرش عالمی را دیووانه کردم…
به یادش
به خون کشیدم احساس تمام عاشقان را…
ترساندم تمام کسانی را که می خواستند عاشق شوند…
گوش کن خوبِ من
نمی خواهم خستهات کنم با شعرهای این قلب عاشق
من هدیه میکنم تمام شعرهایم را به قلب یخیات…
مهربانم
دیگر خسته شدهام…
تمام خیابان هارا قدم زدهام
تمام کوچهها را
به بن بست رسیدم و دم نزدم
عاشقان را دست در دست هم دیدم و صدایم در نیامد
از تو گفتم و نوشتم و خواندم و هر کس پرسید برای که شعر گفتی فقط لبخند زدم…
حالا دیگر نفس نفس زنان به آخر این قصهی شوم رسیدهام…
می خواهم بخوانی تمام کتاب هارا
مطمئنم روزی تمام کتابخانههای این شهر
کتاب های مرا با قیمت های خیلی بالایی می فروشند…
فقط به خاطر اینکه از یک نفر گفتم…
تو نمیدانی چقدر نداشتنت عذاب است…
اینکه بخواهی از یک نفر بخوانی بنویسی و حتی به کسی نگویی دلیل شاعر شدنت کیست
عذاب است و عذاب…
پس تو باید بیایی…
باید دنیا را رنگی کنی
بیا خوب من
مبادا دیر کنی…
قدم
دکلمه صوتی قدم