می گفت: اگه توی یه اتاق باشیم و هوا برای یه نفر باشه که زنده بمونه، من نفس نمی کشم.
می گفت: اگه توی قایق باشیم و غذا برای یه نفر باشه تا زنده بمونه من هیچی نمی خورم تا تو بمونی.
می گفت من چشم هام واست گرمه، می گفتم: یعنی چی؟
می گفت: یعنی انقدر تو احساساتم حضور داری که می تونم وجودت رو در لحظه جا به جا کنم.
خیلی از این حرفای قشنگ زد و قشنگتر از اون من باور کردم.
می گفت یه هندزفری بذار دم دستت من که ویس می فرستم با اون گوش بده؛ گذاشتم، گوش دادم، حفظ شدم.
یه روز همین روزای آخر بود، تو ماشین با هم بودیم؛ بهش گفتم: دارم نفس کم می آرم.
خندید هی خندید هی بلندتر خندید و گفت: راستی چرا لاک هات نصفه و نیمه است، هان؟
گفتم: دارم نفس کم می آرم.
گفت: می آی پیش من چرا ابروهات رو برنداشتی؟
گفتم: دارم نفس کم می آرم.
کم آوردم، نفهمید، کوتاع نیومدم.
گفتم بذار یادش بیارم اون لحظه های آرامش رو، شروه کردم از حرف هامون براش گفتن، نشنید، ندید، نخواست.
یه روز صبح بیدار شدم دیگه دلم نخواستش.
مثل زمستون وسط خرداد یخ زده بودم.
مثل میوه های نوزده اردیبهشت تارس بودم.
مثل چای سرد شده بی طعم.
دکلمه صوتی به هوای ستاره