این صندلیهای خیس
در ایوانِ چوبیِ این قهوهخانه هنوز
خوابِ مسافرانی خسته از یک راه دور میبینند.
نگاهشان میکنم
دست بر خاموشیِ خوابشان میکشم.
این صندلی خیسِ رو به غروب
روزی سرشاخهی بلندِ بیدی بودهست
و آن میزِ رنگورو رفتهی بیرویا
لاشهی پیرِ صنوبری … پایینِ پونهزار.
بینِ راه شمالیم
برای رسیدن به “رویان”
باید اول از “آمل” گذشت،
وقت بسیار است
میروم روی صخرهی روبهرو مینشینم
همین صخره که روزی
کلالهی کوهی بودهست.
انگار بوی نیِ شکسته میآید
اینجا فهمِ علف
جورِ دیگری سبز است.
ناگهان باران میگیرد
صندلیهای خیس
یکییکی دوباره میرویند
میزها … خوابِ صنوبر و ستاره میبینند،
من باورم میشود
اما مردمانِ عاقلِ فهمیده میگریزند.
حالا وقتی که مسافرانِ خستهی آن راه دور
دوباره از خَمِ خوابهای آسمان بازآیند
در سایهسارِ چه باغی
که چای خواهند خورد
خاطره خواهند گفت
خواب خواهند دید،
اما هرگز به یاد نمیآورند
که در ذهنِ هر تختهپارهی پَرتی
هزار جنگلِ غمگین گریه میکند .
سید علی صالحی
دکلمه صوتی این میزهای خالی