مطالب ویژه
داستان کوتاه ساعت یازده شب

داستان کوتاه ساعت یازده شب به قلم هستی ج

سردرگم در خیابان‌های نورانی قدم برمی‌داشت. قلبش از این همه ناتوانی، فشرده‌ می‌شد

اما نمی‌توانست کاری برای رهایی از این احساس، انجام دهد. کنار دیوار ساختمانی نسبتا بلند،

ایستاد و نفس نفس زنان، به دیوار تکیه زد.

برای آزادی خواسته‌اش، تنها پانزده دقیقه وقت داشت؛ خواسته‌ای که کیلومترها با او فاصله

داشت و پانزده دقیقه‌ای که مانند آهویی چابک، می‌دوید.

درمانده روی زمین نشست و چشمان کاراملی تر شده‌اش را به ساعت دیجیتالیِ مغازه‌ی

آن طرف خیابان دوخت؛ نگاهش گذر عقربه‌ها را دنبال می‌کرد و مغزش، انعکاس دهنده‌ی

صدای تیک تاک خیالی ثانیه شمار شده بود.

دلش می‌خواست همه چیز می‌ایستاد؛ از دقیقه‌ها گرفته تا همه‌ی آدم‌های دور و اطرافش!

آن وقت، بی وقفه می‌دوید، بدون خستگی و حتی ایستادن!

چند دقیقه فاصله داشت تا تنهایی؟ تا درد؟

ماشینی با سرعت از روبرویش رد و بغضش را شکست. زانوانش را در آغوش کشید و

سرش را میان آن‌‌ها پنهان کرد؛ اشک‌های داغش، پوست سردش را نوازش می‌کردند و

رد براقی از خود برجای می‌گذاشتند. ناخودآگاه دهانش باز شد و پر صدا گریه کرد و

مضحکه‌ی خاص و عام شدن را به جان خرید؛ مورد لطف دیگران قرار گرفتن را به جان خرید…

اصلا مگر مهم بود؟ چند دقیقه‌ی دیگر او می‌ماند و حفره‌ای درست در مرکز قلبش!

– خدایا تاکی باید بگم غلط کردم؟ تاکی باید تاوان یه تصمیم اشتباه رو بدم؟

گناهی نداشت جز در پیش گرفتن راه مورد علاقه‌اش؛ هرچند راه مورد علاقه‌اش خلاف

قانون بود. فقط یک بار بود… یک باری که برایش دوسال را زهر کرد و در نهایت، آراز را هم از او گرفت.

داستان کوتاه یازده شب

داستان کوتاه یازده شب

کمی سرش را بالا آورد و زیر چشمی، ساعت را نگاه کرد… ده دقیقه! ده دقیقه‌ی دیگر

آن مردک بی‌رحم، آراز را می‌کشت و او، روی سنگ‌ فرش‌های خیابانی پر تردد در مرکز

شهر استانبول نشسته و ساعت مغازه‌ی روبه رویی را دید می‌زد.

زندگی بدون او، حتی تصورش هم سخت بود، چه برسد به لمس کردنش با تمام وجود

و حواس پنچگانه! دیگر دستی نبود که موهای بلوطی رنگش را لمس کند، کسی نبود

که لب‌های تشنه‌اش را با چشمه‌ی لبانش سیراب کند، صدایی هم در گوشش نمی‌پیچید که بگوید:

«من خدا نیستم که بگم نمی‌ذارم اتفاقی برات بیفته ولی آرازم و می‌تونم بهت قول

بدم که با تمام وجودم، از قلب شکسته‌ت محافظت می‌کنم.»

و دیگر چشم‌هایی به رنگ شب نبود که هر وقت دلش از روشنایی گرفت، به آن‌ها

زل بزند و تا اعماق وجودش آرام بگیرد و از غم، تهی شود… بدون او، زندگی نبود!

عدد یازده نحس بود؟ یا برای او اینطور بود؟ یازده سپتامبر برادرش مرد، یازده ساله

بود که برای اولین حقیقت پدرش را فهمید و دست آخر، ساعت یازده آرامش بخشِ

دوست داشتنی‌اش را از دست می‌داد.

اصلا برای چه زنده بود؟! جرقه‌ای در ذهنش زده شد. از جایش بلند شد و دستی

به شلوار طوسی روشنش را کشید؛ کلاه سویی‌شرتش را روی سرش گذاشت

و با قدم‌های سریع، به سمت خیابان رفت. ماشین سنگینی از پیچ چهار راه پیچید

و همان لحظه، پلین میان خیابان ایستاد…

اگر نویسنده این اثر هستید و درخواست حذف آن را دارید
  • اشتراک گذاری
مطالب مرتبط
0 نظر
نظرات

درباره ما
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
  • 09024084858
نماد اعتماد الکترونیکی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق بهرمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانهمیباشد.