آوا دختری آرام و زیبا رویی است که برای پیدا کردن مادرش به ایران بر می گردد و به جست وجوی او می پردازد که در این طریق با درد سرهای زیاد مواجه می شود. اما آیا موفق می شود تا مادرش را پیدا کند؟
در حسرت دیدار تو آواره ام
رمان در حسرت دیدار تو آوارهام
به رسم هر سال با نزدیک شدن ماه محرم امیر و عباس با بچه ها مشغول آماده سازی مسجد محله شان برای عزاداری بودند. کارشان را که تا حدودی به سر انجام رسانده بودند، برای استراحت کردن عازم خانه شدند. از حاج قاسم و دیگر بچه ها خداحافظی کردند و سوار بر موتور به راه افتادند.
چند قدم نرسیده به خانه امیر از روی عادت همیشگی اش از روی موتور پرید؛
عباس قُرقُر کنان به او توپید:
– هوی تو دست از این عادت بدت بر نمی داری؟
امیر خنده ی ملیحی کرد و زنگ در را فشرد.
صدای زنگ به گوش حسین که مشغول مطالعه بود، رسید به آرامی از جا برخاست و رفت تا در را باز کند.
عباس در حالی که از شدت سرما در خود کز کرده بود. باز با قُر زدن خطاب به امیر گفت:
– چند بار بهت گفتم با خودت کلید بیار حوصله ندارم تو این سرما پشت در معطل بمونم. تا آقا داداشت مثل لاک پشت خودش رو به در برسونه،
در این هنگام حسین که پشت در رسیده بود، حرف های او را شنید اما سعی کرد به روی خود نیاورد. سر به زیر در را گشود.
[pdf-embedder url=”https://www.romankade.com/wp-content/uploads/2018/12/در-حسرت-دیدار-تو-آوارهام.pdf” title=”در حسرت دیدار تو آوارهام”]