به نام یگانه خالق اعجاز عشق.
دوباره توی اتاق کوچک و تاریکم نشستهام و قاب عکس یگانه معشوقم زینت بخش دستان پیر و ناتوانم شده است.
به چشمان آبی دریاییاش از پشت این قاب شیشهای خیره میشوم و باران چشمانم روی گونههایم میبارند.
عشق من امشب بیستمین سالی شد که هنوز هم چشم به در هستم و خبری از تو نیست. امشب بیستمین سالی هست که چشمهای دریاییات برای همیشه دل از دنیای بیرحم بریدند و من را داغ دار عشق فنا ناپذیری کردند. امشب، شب از دست دادن یگانه دلیل نفسهایم بود.
امشب شب یلدا بود و شب یلداهای من. شب آمال و آرزوهایم بود و شب خاموشی شمع عمرم. امشب زیباترین شب پارادوکس تارخ عمرم بود. شب غمها و شادیهایم. شب لبخندها و گریههای عجین شده و به هم گسیخته.
امشب، شب تولد بیست سالگی دخترم بود و شب داغداری دل من.
با تمام دلخوریام از دست بیرحم سرنوشت باز هم اشکهایم را پس میزنم تا بلکه بهتر از همیشه چشمهای دلفریب یلدایم را از پشت این شیشهی لعنتی ببینم.
لب باز میکنم و میگویم:
– نبودنت ….
بلندترین شب یلدایی بود
که هیچ وقت خیال پایان نداشت.
یلدا جان، عزیز تر از جانم…
میگویند یلداست…
اما نمیدانند بیتو هر شب برای من طولانیترین یلداست.
همان طولانیترین یلدایی که با مرور مکرر خاطراتت هم به پایان نمیرسد.
میگویند امشب زیباترین آدین انسانهاست.
اما نمیدانند من زیباترین آدینم را در میان شهرِ خاطراتی گم کردهام که هر روز هزاران بار ورق به ورق دفترش را سطر به سطر و کلمه به کلمه میخوانم به امید اینکه شاید یادت رفته باشد و نشانی از خود در دل کلمات جا گذاشته باشی.
بعد از زمزمهی این جملات کلیشهای و تکراری همیشگی از اولین کشوی میز عسلی کنار تختم دفترچهی خاطراتم را بیرون میکشم و ورق میزنم.
شبی را یادآور میشوم که پشت در اتاق عمل بلندترین شب یلدا برای من بود و امشب عزیزترینم داشت با مرگ دست و پنجه نرم میکرد. با استرس تمام طول و عرض راهرو را طی میکردم و هر چند دقیقه یک بار به دقایق ساعتی نگاه میکردم که انگار خیال گذر نداشتند.
با خروج پرستار و دکتر به معنای واقعی کلمه سمتشان حمله ور شدم و با دیدن چشمهای به غم نشستهی هر دو فهمیدم که دنیای من، تمام وجود و هستی من، آوار شد و زیر بار این آوار تنها کسی که باید تنهایی بار غم را به دوش میکشید من بودم.
داستان کوتاه یلدای من
با تمام بیچارگیام کنار دیوار روی زمین سر خوردم و صدای هق هقم سکوت بیمارستان را شکست.
فهمیدم همان طور که پاییز قدم به قدم و آهسته تصمیم به ترک معشوقهاش دارد و تصمیم گرفته است تنهایش بگذارد. اما شاید این رفتنش از روی لج بازی باشد و یا از روی اجبار که این گونه آهسته و مرّدد قدم برمیدارد و منتظر است تا شاید کسی صدایش کند و برگردد و یا دست در دست اولین روز زمستان بگذارد. امشب یلدای من هم دست در دست یلدای آخرین روز پاییز دارد از معشوقهاش دور میشود و عزم رفتن کرده است. امشب قصد دارد مرا به دستهای بیرحم سرمای زمستان بسپارد. همان روزهای سردی که از جدایی معشوقهاش و سفید پوش شدهاند و تمام احساسشان یخ زده است.
دوباره چشمهایم را درگیر تصویر عشقم میکنم و مرور خاطرات شیرینم که هم اکنون برایم زجرآور ترین خاطرههاست سوهان روحم میشوند.
یلدا هزار بار گفتم که ما بدون بچه هم خوشبختیم اما با همهی عواقب و خطراتی که خودت میدونستی داره و قراره چه بلایی به سرت بیاد باز هم به حرفم گوش ندادی و بالاخره کار خودت رو کردی. نکنه از دستم خسته شده بودی که با این بهونه خواستی هدیهای از وجودت به من ببخشی و خودت آروم و بیصدا عزم رفتن کنی.
همین طور که زیر لب از عشقم گلایه میکردم. با صدای قدمهای پرستاری که نزدیک من میشود و صدام میزند سرم را بلند میکنم.
– نمیخواین دخترتون رو ببینین؟
به کمک دیوار از روی زمین بلند میشوم و به چهرهی دخترکم که با چشمهایی شبیه چشمهای عشقم به من خیره شده بود نگاه میکنم انگار صورتی از عشقم رو در قاب کوچکتر به آغوش کشیده بودم و با بوییدنش قطرات اشکهام روی گونهاش میچکد و بوسهای کوتاه روی لپهای زیبایش میکارم و با هق هق و بغضی که ته گلوم رخنه کرده بود اهسته در گوشش زمزمه میکنم.
یلدای من تو ارمغانی از عشق مادرت برای من توی بلندترین شبی هستی که دیگر هیچ گاه پایان نخواهد داشت.
با مرور خاطرات اختیار اشکهام از دستم خارج میشود و من هم هیچ تلاشی برای مهار کردنشان نمیکنم.
با تقهای که به در می خورد سریع دفتر رو توی کشوی میز میگذارم که یگانه دخترم وارد اتاق میشود.
با دیدن اشکهای من نزدیکتر میشود و سخت به آغوشم میکشد.
– قربون بابا جون خودم برم من! باز که گریه کردی؟
پاشو آبی دستی و صورتت بزن و لباسهات رو عوض کن. الان مهمون ها میرسن ها! اما بعد از مهمونی باید بگی چرا شبهای تولد من کلی گریه میکنی و بعدش هر چی سوال میکنم جواب نمیدی. امشب دیگه شب اعتراف هست!
به چشمهایی که وارث چشمهای مادرش بود و هدیهای از جانب خدا برای تسلی دادن روح اشفتعه ی من نگاه میکنم و تا عمق وجودم از آتش جدایی عشقم شعله میکشد و خاکسترم میکند اما برای دلخوشی یلدای روزهای تنهاییام که به یاد مادرش و تولدش تو شب یلدا اسم عشق رو براش انتخاب کرده بودم لبخندی میزنم. با صدای آیفون یلدا از آغوشم بیرون میآید و سمت سالن قدم برمیدارد. بعد از رفتن یلدا زیر لب زمزمه وار میگوییم:
– دخترم به خاطر تمام گریههای روز تولدت من رو ببخش چون هیچ وقت جرات این رو ندارم که توی چشمهای زیبات نگاه کنم و بگم با اومدن تو مادرت چمدون عشقش بست و من رو توی باتلاق این عشق تنها گذاشت. ببخش که هیچ وقت نمیتونم دلیل گریههای امشبم رو بهت بگم.
من رو ببخش که حتی دلیل مرگ مادرت رو هم نمیتونم بگم و محکوم به شرح قصهای دروغین از سانحهای دلخراش هستم.
تقدیم به تمام یلداهای زندگی تک تک عزیزان.
به قلم. م.طالع(سرنوشت)
دوستان شاید با خوندن این داستانک اشک به چشم یه عده بیاد اما واقعا شرمنده چون میخواستم میان تمام شادیها یادی از عزیزانی بکنیم که شاید داغدار عشق از دست رفتهای باشن🙏🙏