فرزندم؛
برای تو می گویم
تا بدانی دختران تقدیر چگونه با تو خواهند بود…
بهارشان با من خوب تا کرد؛
هرگاه بالباس سبزش که حریری مملوء از شکوفه های صورتی بودمی رسید؛
قلبم به هوای عاشق شدن ؛
ضربان های بلند می زد
رسیدنشان تا دهانم را حس می کردم…
تموز تب دارش را به امید کوچه باغ پراز حس لحظه شماری کردم تا قلبم را در آغوش بکشم وقدم از قدم تمام کوچه باغ های شهر را فتح کنم.
اما خزان با من نساخت؛
باتو هم نخواهد ساخت!!!
درک کن دل نارنجی دارد…
تا قدم از قدم برداشتی
وترک های قلب برگ ها را حس کردی ؛
تو را می شکند…
میدانی حامی اش کیست؟
طوفان سرکش است.
وای اگر سربرسد یک جا تو واحساست را می شکند.
ورنگ خزان را روی صورتت می گیرد تا هیچ وقت حس عاشق شدن را نفهمی.
اما یلدایش را نمی دانم!
ونفهمیدم …..
چون خزانش را نخواستم
وکنار آمدنم با یلدا حسرتی شد که در گروی خزان بود.
نوشته ی ندا_سلیمی
دکلمه صوتی عاشقانه دختران طبیعت
عالی بوددد