بیا دستانت را ب من بده و شمارش معکوس را شروع کنیم…
سه..دو..یک..
خودت میدانی ک ب پاییز چیزی نمانده؛ بیاو قلبی را ک سالهاست پاییزیست؛ بهاری کن…
بیا و دیگر از رفتن حرف نزنیم و برای یک بار هم ک شده باهم مهربان باشیم…
تُ نمیدانی…
تُ نمیدانی؛ ولی من درونم را پاییزی را فرا گرفته ست؛ ک گمان نمیکنم هیچ دستی آن را بهاری کند؛ مگر دستان مهربانِ تُ؛مگر آن آغوش گرمت ک روزی مأمن تنهاییهایم بود….
دلبرجان؛ تُ را جانِ این برگ ریزان بیا…
بیا و قلب پاییزییم را مالامال از عشق کن…
بیا و رُخِ پاییزیم را گلگون کن؛ مگر چه میشود؟؟
بیا و دستانم را ب آرامی بگیر و صدای خش خش برگهای پاییزی را ک یکی پس از دیگری روی زمین مُیفتند؛ تماشاگر باشیم…
بیا و لحظه ای در بَرم بمان…
فقط همین…
تقاضای زیادی نیست….
#محدثه_حسینی
دکلمه صوتی بیا دستانت را ب من بده
[disk_player id=”17900″]