دلم براش تنگ شده بود.
یه دسته گل رز سفید گرفتم رنگ موهاش،رفتم پیشش.
رسیدم کنارش، خم شدم دستش رو بوسیدم و سلام دادم.
هیچی نگفت. حتی مثل همیشه دستش رو نبرد لای موهامو و سرم رو نوازش نکرد.
دلگیر بود ازم، حق داشت.
نشستم کنارش، سرم رو گذاشتم روی پاش، روی پای چپش، آخه پای راستش درد می کرد،جنین وار توی خودم جمع شدم، یه نفس کشیدم بوی عطرش پیچید تو ریه هام. مثل همیشه بوی آرامش میداد.
شروع کردم به گله و شکایت، از خودم از کارم از زندگی و بدبختیام.
مثل همیشه صبور بود، هیچ نگفت تا صوبتم تموم بشه.
صوبت هام که تموم شد، گوش تیز کردم تا قربون صدقه رفتنش رو بشنوم. بشنوم که بگه قربون قد و بالات، درد و بلات ب جونم، درست میشه.
منتظر بودم یه چی بگه این دل وامونده ی پر آشوبِ آشفته حال ما آروم بشه ولی روزه ی سکوت گرفته بود و قصد نداشت روزه اش رو باطل کنه.
سرم رو از پاش برداشتم، نشستم رو به روش صدایش کردم:
مادر، مادر، مادر، مادر، مادر…
هزار بار تسبیح لاجوردیش رو تو دستم چرخوندم و به ازای هر مادری که گفتم یه مهره انداختم، ولی جواب نداد.
گلای پر پر شده رو ریختم تو دامنش.
چشمای هک شده اش روی این سنگ سیاه هنوز مثل قبل برق می زد.
#مادر
#بهارنوشت
#بهارهاعلمی
[disk_player id=”18125″]