مثل هر روز به محض باز کردن چشمانش، دیوار های سفید اتاق باعث آزارش شد.
با نگاه خیره به اطراف دیوار ها که پنجره ایی نداشت، از جا برخاست و به سوی در رفت.
مشت های گره شده اش به صورت متوالی به مقصد در فرود آمدند، گویی این
عمل جز روتین روزانه اش است!
فریاد می کشید و به محکم به در می کوبید، پا های لرزانش تحمل وزنش را نداشتند،
اما همچنان به در می کوبید.
ناگاه دو مرد قوی هیکل با تن پوش هایی به رنگ سفید وارد اتاق شدند.
با هراس به عقب رفت، اما آن دو مرد تن نحیف و ضعیف پیر مرد را بی توجه به تقلا و
تلاشش به تخت فلزی کنج دیوارا بستند و آمپولی حاوی مواد آرامبخش را به رگ های پر دردش تزریق کردند!
پیر مرد ناله ایی سر داد و در آخرین لحظات هوشیاری اش صدای آن دو را شنید.
ـ پیر مرد بیچاره، حقیقتا مستحق ترحم است؛ با این که سال ها از هشت سال جنگ تحمیلی
می گذرد، اما هنوز از تمام مرد های اطرافش می هراسد، گویی تمام مرد های اطراف سربازان بعثی هستند!
مرد دیگر به نشانه تأیید سری تکان داد.
ــ حرف های زیاد در موردش دهان به دهان می چرخید، از همان سال های پایانی جنگ در این تیمارستان به سر می برد!