از کابین آسانسور خارج شدم و سمت بخش کودکان به راه افتادم. عادت کرده
بودم هر روز به آن جا بروم و اندک زمان استراحتم را با کودکان بیمار سپری کنم.
بودن در میان آن فرشته های زمینی، خستگی را برایم بی معنا می کرد.
خانم توکل -پزشک شیفت- با سگرمه هایی در هم خیره ام شده بود. می دانستم
دل خوشی از من ندارد و معتقد است پا به حریم شخصی اش می گذارم و نظم
بخشش را بر هم می زنم اما برایم اهمیتی نداشت. مهم همکاران دیگر و البته
بچه ها بودند که همگی مرا دوست داشتند.
لبخندی تحویل خانم توکل دادم و از کنارش گذشتم. خود را به اتاق بازی بچه ها،
یا همان میعادگاه هر روزه ام رساندم. به محض ورودم، صدای شادی بچه ها بلند شد.
انگار گل از گلشان شکفت…
www.romankade.com/1397/11/09/داستان-کوتاه-یک-نفر-که-مینویسد-به-قلم-مر/
داستان کوتاه یک نفر که مینویسد