مرگ آرزوهایم دیدن ندارد
نه برایش تابوتی خواهم ساخت
ونه غباری به تصویرشان می دهم.
بُگذاربروند…
تولدشان نیزانصاف نبود!!!
نه بهاری زاده بودشان ونه زمستانی سیرابشان کرده بود.
مادرشان پاییزبودبه هوای رنگ باختنش آرزوهایم رابوسه زد
لباس بهارازتنشان برکندوبه هیاهوی طبیعت روانه کرد.
راست می گفت:
آرزوهایم کوچک بودند
کوچکترازآن که انتظاربزرگ شدنشان رابکشم.
به کشتن آرزوهایم تن سپردم تاخزان به هوای قتل عام آرزوهای دیگری برنیاید…
اگرلباسشان رانمی کندهوای شکوفه دادن می کردند.
بادست نوازش داد تاهمان جابمیرندوهوای جوانه زدن نکنند.
نوشته ی n_salimi
دکلمه صوتی مرگ آرزوها