مطالب ویژه
قصه صوتی کودکانه سلطان شهربرنجک

قصه صوتی کودکانه سلطان شهربرنجک با اجرای حدیث نجفی

🍛سلطان شهر برنجک💭

یکی بود،یکی نبود.
یک دیس پر از برنج و عدس بود که آماده ی پختن شده بود.
یک برنج زرنگ از دیس بیرون پرید.

مورچه ای او را دید و با خود گفت:
جانمی!ناهار داریم ! برنج داریم!
غذا داریم! غذا داریم!

و برنج را برداشت.

برنج گفت:
من سلطان برنجکم!
پیش همه من تکم!
کجا می بری منو؟!
میخوای بخوری منو؟!

مورچه گفت:
منو ببخشید سلطان!
دارم نزنید قربان!

برنج گفت:
می بخشمت!با من به شهر برنجک بیا ، تو وزیر من میشوی.

بعد از مدتی سوسک ،موریانه ، پروانه ،عنکبوت،عدس و حشرات و خوردنی های دیگری با آنها به راه افتادند.

برنج گفت:
این جا خانه و قصر بسازید.

همگی خانه و قصر ساختند و تا ابد مدیون او بودند.
چون آن جا انسانی نبود که آنها را آزار دهد و خانه ها را خراب کند

 

داستان صوتی کودکانه سلطان شهربرنجک

[disk_player id=”19431″]

 

اگر نویسنده این اثر هستید و درخواست حذف آن را دارید
  • اشتراک گذاری
0 نظر
نظرات

درباره ما
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
  • 09024084858
نماد اعتماد الکترونیکی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق بهرمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانهمیباشد.