داستان ما در یک روز سرد، در یک چمنزار سبز و زیبا اتفاق افتاد. سه بز برادر بودند که با هم در یک چمنزار بزرگ زندگی می کردند.یک روز بز بزرگ به دو تای دیگر گفت “خسته شدم از این که هر روز به این چمنزار اومدم، دلم می خواد چمن های اون طرف نهر رو هم مزه مزه کنم.”
برادر کوچکتر گفت “ما نمی تونیم به اون طرف بریم، چون نهر خیلی عمیقه و ما رو با خودش می بره.”
برادر وسطی گفت “ما حتی نمی تونیم از روی پل رد بشیم، چون یک غول بزرگ زیر اون زندگی می کنه و اگه ما رو ببینه، یه لقمه ی چربمون می کنه.”
بز بزرگ سرش را که شاخ های بزرگ گردی داشت باغرور بالا گرفت و گفت “من از آقا غوله نمی ترسم.” بعد پاهایش را روی زمین کوبید و گفت “باید باهاش بجنگیم. بعد ببینیم کی توی این مبارزه برنده می شه.”
بز وسطی گفت “ولی ما به اون جا نمی آیم، چون آقا غوله حتماً بز کوچیکه و منو می خوره.”
بز بزرگتر چرخی توی چمنزار زد و سمش را با قدرت روی زمین کوبید و گفت “هرگز این اتفاق نمی افته، چون من یه نقشه دارم.”
سه بز به هم نزدیک شدند و بز بزرگتر نقشه اش را برای آن ها گفت و بعد هر سه یورتمه کنان به سمت پل حرکت کردند.
….
[su_note note_color=”#ef3c60″ text_color=”#ffffff” radius=”11″]ویدیوی این دکلمه زیبا[/su_note]
[su_note note_color=”#74d75d” text_color=”#ffffff” radius=”11″]فایل صوتی این دکلمه زیبا[/su_note]
اصلا نخوندم