پیچ و تاب می خوریم و دست آخر، آن جایی که لایقمان است متوقف می شویم…
آوای نغض جیرجیرک ها را می شنید ماه از بن پرده تیره آسمان می تابید.سگرمه هایش درهم رفت زیبایی ماه نیز دلش را نلرزاند؛گویی با سنگ دلی عجین شده بود…
هیچ چیز خوفناک تر از خنده او را نمی آزرد گویی از نصف بیشتر از سهمش را برده و خورده بود.
نمی توانست لبانش را کش داده و تصویری از یک لبخند زیبا را بیاراید او از مزیت این امر بی اطلاع بود و در قعر سیاهی غفلت به سر می برد اگر کمی تامل می کرد پی می برد که چه نعمت زیبایی در پس این لبخندش است یقینا تمام مسایلی که پیش رویش بود ریشه در همین نخندیدن داشت…
کلاه سیاه پینه بست اش را بر سر نهاد؛کلاهی که از اوقات قبل تر از دوستی قدیمی به یادگار گرفته بود دوست چندین و چند ساله ای که آفتاب سوزان روزهای زندگانی اش تمام گشته بود.گویا از همان زمان بهار خندیدنش خزان گشته بود شاید هم کمی سرد تر و بی رحم تر همانند زمستان!
از کنار هیمه سوز به تندی برخواست گویا از گرما زده شده و دلش هوای آزاد را می طلبید؛هوای آزاد سرد!
به سمت در زوار در رفته کلبه چوبی اش قدم برداشت.کلبه چوبی کنار رودخانه عمیق شهر بود که حال یخ زدنش را مدیون فصل سفید بود.
مرد یخی (شاید لازم است کمی گرم شوی!)
مرد یخی،رودخانه یخی،و مهم تر از همه لبخند گزنده اهالی که منشا این سرما و یخبندان را تنها و تنها آن مرد می دانستند.او، با اخم های در هم و چشمان غیر قابل نفوذ،دستان کبره بسته اش را در هم قلاب کرد قلنجشان را شکاند؛ نفس آکنده از تلخی اش را به بیرون هدایت کرد که همچون تگرگ در پوست و جان افراد حاضر در آن حوالی رفت؛ (حتما که تحمل مرد یخی چندان آسان نبود)
او، امروز هوس ماهی کرده بود حق هم داشت از وقت نهار گذشته بود و او هنوز چیزی نخورده بود اما با نگاهی که به رودخانه روانه کرد اشتهایش کور شد.رودخانه یخ زده بود
لحظه ای به خاطرش آمد که چه قدر شهر بی رنگ و روح شده است…
درست همانند خودش، صدایی از اعماق وجودش به گوشش خورد (این ها بازتاب اعمال خودت است)
همین کافی بود تا لرزی به جانش بیافتد به خیال خودش چنین تلقی کرد که قطعا از سرما است پس به سرعت عقب گرد کرد و با قدم های سریع در مقابل چشمان مبهوت همسایه ها به خانه بازگشت و خود را به هیمه سوز رساند؛ هیمه سوز نیز انگار از سرمای وجودی مرد قصد خاموش شدن داشت؛ خمیازه ای کشید و به گودی خواب فرو رفت…
شاید چهره او به هنگام خواب کمی تماشایی می شد؛ همچون فرشته ای کوچک در رخت زیبای آراسته به زیباترین های بهشتی اما انگار او همان فرشته ی ترد شده از مینوی گل بود همان که پشت پا به تمام نشدنی های آسمانی زده بود…
گویا کمی خوابش طولانی تر گشته بود؛ لبخند خردی بر روی لب هایش احساس می شد؛ او در خوابش چه می دید؟
در رویای بی خبری، جهانی که انسان اوهام چنبره زده بر خیالش را می دید، خود را با قالبی یخی یافت؛ قالبی که خوب بر تن نحیف او نشسته بود؛ با شگفتی تن خود را لمس کرد؛ دمایش کمی پایین نیامده بود؟
با دقت بیشتری نظاره گر آن یخ ضد گرما شد؛ قالب یخی نیشخند گسی به چهره مات و مبهوت او زد و با سردی هر چه تمام تر اشاره ای به او کرد و گفت: تو هستی که مرا به این درد دچار کرده ای!
مرد قالب تهی کرد؛ هرگز چنین چیزی به ذهنش خطور نکرده بود.
با خود اندیشید: مگر من چه کار کرده ام؟ من که با کسی کاری ندارم.
گویا قالب یخی که از همین مرد ساخته شده بود صدای درونی او را شنید چرا که همانند شیر غرش کرد: کاملا برعکس چیزی هست که می گویی تو با کارهایت باعث یخ زدن قلب منی نه تنها من تو رودخانه را هم به این وضع دچار کرده ای حتی مردم را محکوم به تحمل سرمای طاقت فرسای آن شهر کرده ای!
مرد به فکر فرو رفت به هیچ عنوان نمی فهمید که قالب چه می گوید با کلافگی دستی بر موهایش برد و گفت: چه طور چنین حرفی را می زنی من که تا به حال تو را ندیده و نمی شناسم؟
قالب یخی تبسمی کرد و گفت: ای نادان، من قلب تو هستم!
مرد از شدت ناباوری و تحیر انگشت به دندان ماند؛ لب گزید و سراپای قالب یخی را با دقت بیشتری ارزیابی کرد که او فریاد گوش خراشی زد و گفت: تو قلب تمام اهالی را به یک تکه یخ تبدیل کرده ای دیگر شخصی لبخند به لب نمی آورد؛دلش به حال کسی نمی سوزد،همه فقط به فکر خودشان هستند. مسبب همه این ها تو هستی،تویی که بی توجهی و سرما را به همه پیشکش کرده ای و با گذشت مدت زمانی تمام افراد آن را فرا گرفته اند.اگر هرچه زودتر کارهای عبثت را کنار نگذاری،آن وقت است که سرما و یخبندان به تمام افراد رسوخ می کند و هیچ نیازمندی بی نیاز نمی شود.
مرد به راه های رفته اش خیره شد،به اطرافش نگاهی انداخت؛درختان خمیده ی خوفناک با گیاهان عجیب الخلقه ای که همه جا را احاطه کرده بودند.فضای تاریک با اشکال نامفهوم دورش حسابی خوف به دلش انداخته بود.تمام آنچه را می دید فراتر از ذهنش بود.چرا به این جا فکر نکرده بود؟ (شاید باید کمی لطیف بود و خندید)
با همین افکار دست و پنجه نرم می کرد که به ناگاه نور عظیمی مقابل چشمانش نقش بست. صحنه ای بسیار نفس گیر و غیر قابل باور بود؛درختان پر قدرت و سبز تر و تازه و شاداب،همچون کوه سر به فلک کشیده بودند و زمین زیر پایشان با فرش بلند بالایی،مزین به گل ها و گیاهان.
با خود گفت: نکند اینجا بهشت است؟
قالب یخی که تا برعکس گشتن کاسه عمرش چیزی باقی نمانده بود و در اصل در شرف آب شدن بود جواب داد: اینجا بهشتی است که ما با گرمای درونمان می سازیم.با صفا و صمیمیت،مهربانی و عطوفت،لبخندهایی که حس زنده بودن می دهند. ما می توانیم اینجا را به بهترین نحو بسازیم. اگر هر روز کسانی مثل تو رشد و نمو پیدا بکنند،مانع تحقق این رویا می شوند.
مرد یخی در باورش نمی گنجید که می تواند تنها با کمی شاد بودن و فارق از تعلقات دنیایی به چنین جایی نقل مکان کند.(گویا قاب باورهای جاهلی اش نشکسته بود)
اخمی بین ابروهایش دواند که به ناگاه درد خانمان سوزی در تمام قفسه سینه اش پیچید…
قلبش در نهایت تعصب فریاد زد:زمستان خوفناک لباس سفید نو عروسش را پهن کرده است.تو نمی خواهی به آن نو عروس طلسم شده رجوع کنی.عجله کن؛ کمی بخند.
مرد از دردی که تیشه به ریشه اش زده بود و جانش را به لبش رسانیده بود به خودش پیچید.با دستان قوی و مردانه اش سینه اش را چنگ زد و به یاد مادر خوشروی زیبایش از عمق جانش لبخند بر روی لبش پاشید…
گرد لبخند به تدریج پیشروی می کرد و تندتر و تند تر تاثیر می بخشید. همان لحظه اکسیر نجات بخش کار نا تمامش را به اتمام رساند.درد را از جانش راند؛ آری او رخت بسته و رفته بود این اکسیر انگیزه زیادی به وجودش ارزانی داشته بود حال لبخندش قصد پاک شدن نداشت.می خواست بماند؛ تا ابد، می خواست این مرد یخی را گرم تر و گرم تر کند. او برای این هدف برنامه های راسخی چیده بود…
حال دیگر از آن فضای تاریک و سوت و کور خبری نبود؛ با حفاظت از آن چین گلبرگ لب هایش بود که چیزهای سرد و بی روح جان می باختند و قشنگ ترین چیزهایی که به خاطرش می رسید جایگزینشان می شدند…
چشمانش را باز کرد.کلبه گرم گرم بود به گرمی و خوشی آغوش گرما بخش خدا آنجا که در اوج گرفتاری دستگیرت می شود…
حال حس می کرد اشتهایش باز شده و دلش غذای مفصلی می خواهد از روی تخته چوبی به آهستگی برخواست؛ هنگام خروج چشمش به آینه افتاد لحظه ای درنگ کرد و مقابل آن ایستاد. به چهره تکیده اش خیره شد نور درخشانی از قرنیه آنها ساطع می شد و متقابلا صورتش را زیباتر کرده بود.
با خود گفت:چه قدر تغییر کرده ام احساس می کنم چند سال جوان تر شده ام.به راستی که خنده انسان را قشنگ تر و دوست داشتنی تر می کند…
یقین، او را قانع و مجاب به فهمیدن حقیقت کرده بود به ماده اصلی پنهان شده آشکار در وجود شادی پی برده بود و خیال می کرد دنیا در مشت او جا گرفته و قصد رفتن ندارد.
چه احساس ژرفی به او دست داده بود. این به معنای قدرت عظیم خندیدن بود؟
هر چه که بود او خود را رها شده تلقی می کرد؛ رها از غم،غصه ناراحتی و یأس و تمام این ها…
به لباس هایش نگاه کرد.چه بی رنگ و رو بودند؛ انگار که احساس نداشتند. دلش فشرده شد، برای جلوگیری از پیشروی احساسش به سرعت خواست عقب گرد کند که مادرش را خیره به خود با لبخندی دلفریب یافت؛ به رویش لبخند پاشید و دست تکان داد که لبخند مادرش عمق بیشتری گرفت.دلش سرزندگی پیدا کرد و انگار که به تازگی متولد شد.
مادر خیالش راحت شده بود این بار می توانست با راحتی بیشتری عزیمت کند پس قدم به عقب گذاشت و رفت…
مردی که روحش نو شده بود، دیگر هیچ دلنگرانی نداشت حال که مادرش را هم یافته بود و به خوشحالی اش یقین داشت از خانه به بیرون رفت باید خود را برای آغاز سال جدید آماده می کرد به همراه دوستان جدیدی که تصمیم داشت برای خود دست و پا کند پس قطعا برنامه های زیادی داشت.لباس مرتبی پوشید و درب کلبه را گشود…
از تصویر مقابلش به وجد آمد همه جا سبز و تازه بود با دیدن صحنه مقابلش به درستی کارش بیشتر پی برد؛ با لبخندهای مکرری مواجه شد، لبخندهایی که حال بی قید و بند و آزادانه تقدیمش می شد.
نفس عمیقی کشید و رو به آسمان خندید همه اش را از آن بزرگ بالایی داشت.
پایان
عالیییییییی
عالیییییی
عالی و پر احساس