داستان کوتاه ارمغان یک پا یز
» آوان « به قلم:آوا موسوی
در آسانسور را باز می کنم و مستقیم به سمت چپ آسانسور حرکت می کنم. در انتهای راهروی
بلند،استیشن پرستار ی وجود دارد و هد نرس که بر خلاف بقیه پرستار ها فرم و مقنعه سرمه ای رنگی
به تن دارد،مشغول نوشتن چیزی روی برگه ای است.
با ش نیدن طنین صدا ی قدم های محکمم،سرش را بالا می گ یرد و با لبخند به نشانه سلام،برایم سر
تکان می دهد. من هم مثل خودش سری تکان می دهم و وارد راهرو سمت راست استیشن می
شوم .
این مسیر را چشم بسته از حفظم و بدون ای ن که نگاهی به اعداد ر وی در ها بیندازم،دقیقا مقابل سی
و ششمین در متوقف می شوم. یک در به رنگ سبز پسته ای کم رنگ که دسته فلزی اش به خاطر
استفاده مکرر،به رنگ مسی در آمده.
نفس عمی قی می کشم و دستم را روی دستگ یره در می گذارم،لبخن دی می زنم و در را باز می کنم و به
محض بسته شدن در،صدای ضعیف اما پر محبتش در گوشم می پ یچ د
_ اومدی مهیار ؟
قدمی به جلو بر م ی دارم و او سرش را از زی ر محلفه س فید رن گی که روی آن آرم آبی رنگ دانشکده
علوم پزش کی خودنمایی می کند،ب یرون می آورد.
لبخندم را تشدید می کنم و پالتو کوتاه مشک ی رنگم را از تنم در می آوردم و روی صندلی زرشک ی رنگ
کنار تختش م ی اندازم.
_ سلام عز یزم .
لبخند می زند؛هر چند کم جان و همان لبخند،دین و ایمان مرا می برد.
_ سلام،دیر کردی.
دکمه ی آستین پ یراهن کرم رنگم را باز می کنم و به سمت دری که سمت چپ تخت وجود دارد
ادامه این داستان رو از فایل پی دی اف زیر مطالعه فرمائید