مسیر سختی بود
از این همه هموار
یکی کشاند ماه را به سنگلاخ غم!
کدام غروب را
خورشید میرفت
به تبعِ لبخند؟!
من که شنیدم، با زور میرفت!
در یا میگفت
این راز پنهان در اشک مهتاب!
میگفت مهتاب خوابش نمیبُرد
دیدار میخواست!
کو گندم شهر؟!
پنهان چه جایی است؟ دست کدام دشت؟
تا صبح گر بیدار باشم
میبینم او را، در این گذر؟
اینجا سکوت و خواب چشمه
رقص درختان، آواز باران
دستی که با زور فردایِ فردا
فردا و فردا
بازهم فردا
چنگ میزد شمع سحر را
تنها جواب بود!
انکار تقدیر انگار خواب بود!
مهتاب تا صبح بیدار میمانْد؟
آه عجب مسیر سختی است شب
از این همه عبورِ پرتکرار
یکی کشاند ماه را به سنگلاخ غم!
#مهدیه_سعدی 🍁
دلنوشته سنگلاخ غم