یه جورِ ناجوری رفته بود توی خودش،به ندرت پیش می اومد نگاهش اینطوری عمیق بشه به یه جای دور و اصلاً حواسش به دور و برش نباشه…
حس کردم حتی یه بغضی هم توی صورتِ گردش هست…
طبق معمول نتونستم بی تفاوت باشم بهش، دستمو گذاشتم روی شونه ش و پرسیدم:”چیزی شده؟”
نفسش انگار یهو دراومد،
گفت:”نه هیچی،دلم یه کم گرفته!”
گفتم:”بازم همون موضوعِ همیشگی؟ بابا بیخیال،کی بوده این لعنتی که فکر میکنی دیگه هیچکس قرار نیست جاشو پُر کنه؟” . . . .
دکلمه صوتی جان دل
عالی