زندگیمو پر از سیاهی کردم. پر از نفرت و تاریکی..فقط به خاطر همون عذابی که همیشه ازش دَم می زد. انقدر که برای خودم این واژه ی گناهکار رو تکرار کردم تا …
دختری تنها سر خورده .. موجودی که پاکی و معصومیتش با دستان آلوده ی نامادری و برادرنامادری به تاراج رفت ..
رها شده در خیابانهای بی درو پیکر شهر .. جدا افتاده و مطرود … ولی درست در لحظه ای که فکر میکرد همه ی خوبی های دنیا به پایان رسیده
یه روز بارونیو سرد پاییزی توی یه کوچه ی بن بست طرفای شمرون زندگیم به جایی کشیده شد که اصلآ فکرشو نمیکردم شاید داستان زندگیم شبیه داستان کاراکترای کارتونیو فیلم فارسیا باشه ولی قدرت بی پایان خدا رو حس کردم و فهمیدم در عدل الهی هیچ چیز از قلم نمیوفته و واقعآ مثقالآ ذرهِ رعایت میشه !!
کیف کولی سنگینمو رو پشتم بالا پایین کردم دلم شور میزد که نکنه وسیله هام خیس بشن : اّه ! این بارون چی بود این وسط ! صد دفعه به این آنا گفتم از این لقمه ها واسه من نگیر به گوشش نرفت که نرفت .. نکبت .. یارو نیم ساعته منو اینجا کاشته ، معلوم نیست کجاس ! انقد این پا اون پا کردم پاهام کش اومدن
سلام پی دی اف که میزنم دوباره منو برمیگردونه به صفحه اصلی و دانلود نمیشه
سلام ممنون اطلاع دادین مشکل حل شد