امان از شوخی ها ، امان از ” بی خیال ” گفتن ها ، امان از ” به جهنم ” گفتن ها ، امان از ما مردمان شوخ و شنگ !
داستان دختری ست که به حد کافی با زندگی و تصمیم ها و دخترانگی هاش جدی نبوده و حالا سخت در کم عمق ترین قسمت دریای پر افت و خیز جامعه درگیر دست و پا زدن شده .
داستان درباره ی آدمهایی ست که با زندگی خودشون و زندگی دیگران جدی نیستند .
گفتند که ” زندگی دو روزه ! ” ولی این را هم شوخی کردند ، تو باور نکن !
ایمان که لحن خشک بهرامی رو دید ، وقتی که بهرامی رفت توی اتاق صداش رو پایین آورد و کمی بالا تنش رو روی میز خم کرد .
: از صفدری خوشش نمیاد . دیده رفته سر دفتر مشتریا ، شماره مشتری برداره که مشتریای ما رو بفرسته واسه جای دیگه . دوست نداره اینجا زیاد بمونه .
لاغرتر و ظریفتر از بهرامی بود و اسپرت تر لباس می پوشید . سرم رو جلو برده بودم و به میز نگاه می کردم و به حرفهاش گوش می کردم . عجب زمونه ای شده بود ، شماره مشتری رو هم می زدن !
– چرا یه نفر دیگه رو پیدا نمی کنید ؟
: برای شرکت کار می کنه ، نه برای ما .
موضوع چندان جذابی نبود ولی اینکه به من اهمیت داده بود و توضیح داده بود ، برام ارزش داشت .
: ناهار آوردید ، یا سفارش بدم ؟
– نه ممنون آوردم .
بلند شد و منو به دست سمت اتاق بهرامی رفت . معلوم بود که میارم ، اگر قرار بود هر روز غذای آماده بخورم ، باید تمام حقوقم رو خرج می کردم . سر یخچال رفتم و ساندویچ کتلتم رو توی مایکروفر گذاشتم .
قشنگ بود…
ساده و زیبا