خانهای در میان تپههاست که نجواهایی، خوشبختی خانوادهای را به یغما میبرد. گورهای تاریکش در دلِ خاطراتی فراموش شده ماندهاند و آواهایش هیچگاه به گوش نرسیده؛ اما هر گوشی را آزار میدهد. حامد، اسیر در دستانی سیاه، در پی رهایی به هر سویِ امیدی چنگ میزند.
درهای بسته پشت چشمانم بودند.
خواب را به آرامی از میان گرمی پلکهایم میربودند. جرأت نداشتم به خلاصی و آرامش فکر کنم. باید اَنجامش میدادم. باید هرطور شده میرفتم. اینجا، آن هوایی که میگفتند را نداشت. همیشه سرد بود، حتی وقتی بدنم از عرق خیس میشد. اینجا اصلاً آنجایی نبود که میگفتند؛ هیچ آرامشی میان تپههایش نبود. نه حتی آن زنگی که آونگوار صدایش در گوشم میپیچید. فقط باید میرفتم.
***
باد سردی به آرامی میوزید و دستان بیحفاظم را کرخت میکرد. دستهایم بیاختیار روی سینهی پهن مردانهام چلیپا شد. نگاه متعجبم به ساختمان قدیمیِ روبهرویم بود. سوتی زدم و بدون اینکه به پدرم که داشت با آن مردِ شلختهی مسن حرف میزد، نگاه کنم، با خودم نجوا کردم:
– دقیقاً همونجوریه بیبی.
فصل دومش آیا موجود است