بذار از خودم برات بگم!
یه بدنِ پر از زخم…
دستایی که مدام میلرزن و یه گلو پر از بغض.
روحی پر از درد و قلبی که یخ زده.
انقدر دلتنگ، که درحال ذوب شدنه.
یه آدم کلافه که سعی داره بخوابه.
یه آدم که وقتی با خودش حرف میزنه از کلمه خفه شو زیاد استفاده میکنه.
یه آدم که دیگه به چیزی فکر نمیکنه.
فراموش کرده!
فراموش کرده که نزدیکای صبح سردت میشد..
دیگه یادش نیست رنگ مورد علاقت آبیِ.
اون اصلا فکر نمیکنه و یادش نمیاد که با دیدنت قلبش اکلیلی میشد و میخواست از سینش بزنه بیرون.
فراموش کرده لبخندتو، آهنگِ صداتو.
فراموش کرده که تو روزای برفی و روزای سرد بستنی میخوری!
دلش میخواد بره تو خیابون و یقه اولین نفری که دید رو بگیره و بگه: میشه کمکم کنی؟
من خیلی خستم.
خسته از خوشحالی، از ناراحتی، از گریه، از فکر کردن، از صداهای تو سرم!
از صداهای بلند آدما خستم.
از دور بودن خستم.
از خستگی همیشگیم خستم،
از تو خستم.
حتی از خودمم خستم..
کاش این ادما میتونستن کمی شبیه تو باشن.
نبودت واقعا ترسناکه.
چند روز دیگه قراره بدون دیدنت شب شه؟
چند روز دیگه قراره نگاه و صداتو از دست بدم؟
این مرد داره تو هر آدمی که ملاقات میکنه دنبال تو میگرده و خسته شده از دوریت.
یعنی آخر این قصه بهاری هست؟!
نام رمان: پُلی به زمان
نویسنده: مرجان جانی اسپلی
ژانر: اجتماعی، عاشقانه