آتش هم که باشی بلاخره باید خاموش شوی
هر عاشقی معشوق…
هر دلداری دلبری….
و هر آتشی آبی را در خود می جوید
عشق عاشق می آفریند و
عاشق، معشوق….
یکی آب به آرامش یک دریا
دیگری
زیبا اما به بی پروایی یک آتش.
آتشی در جان خود در طالب هم رزم ناز
چون به زیبایی و بی پروایی خود برده راز
چشم بچرخاند و لبخند تمسخر بار زد
او نیابید هم چو خود با جسارت کارزار
ناگهان بادی وزید و روشنی را بر کشید
بی خبر از آن که آبی پرخروش بر تن کشید
آتش آن لحظه هیاهویش به یک لحظه نشست
بر دل خاکسترش صوت و نم دریا نشست.
نویسنده: فاطمه رنجبر
نفس عمیقی کشیدم و به پسر مظلوم رو به روم خیره شدم؛ انتخاب خوبی برای اسباب بازی دختر وحشی مثل من بود. چه قدر زحمت کشیده بودم تا همچین پسر پپه ای پیدا کنم و نظرش رو راحت جلب کنم.
دستم رو زیر شال نازک قرمزم بردم و طره موهای مشکیم که به سیاهی ذغال می رسید رو صاف کردم.
چند دقیقه گذشت. با پا روی زمین ضرب گرفتم اما انگار آرتین کافه چی پپه راغب به نطق کردن نبود.
با سرکشی به چشماش خیره شدم، پی بردم که تو این حالت به چه اندازه قدرت رسوخ تو وجودش رو دارم! تا به دقیقه نکشید سر به زیر انداخت. نیشخندی از این همه خجلی و کم رویی زدم.
خسته از این همه کش مکش لب از لب باز کردم:
-چرا انقدر آرومی؟ یه چیزی بگو!.
سرش رو بالا کشید و بدون این که نگام کنه جواب داد:
با اخم نگاهش رو به سمتم کشید. سعی کردم خودم و کنترل کنم. به زور سر جام نشستم. بدم می اومد از پسرایی که برام کلاس می ذاشتن. دستم رو دور لیوان آب پرتقال حلقه کردم، خنکی لیوان حس خوبی و بهم القا می کرد. تو همون حین لب از لب باز کردم:
-یه جوری برخورد نکن که انگار با هیچ دختری نبودی! شرایطشم برات جور هست که صدتا صدتا دوست دختر بگیری و حتی ببری خون…. .
با مشتی که روی میز کوبیده شد باقی حرفم رو قورت دادم. مثل این که آرتین کافه چی ببو بود اما نه تا حدی که هر کسی هر چیزی بارش کنه!. خندم گرفته بود اما جلوی خودم رو گرفتم. از چشماش آتیش می بارید اما برام ذره ای اهمیت نداشت؛ نه نه، شایدم داشت! باید این گربه ملوس و رامش می کردم.
-خانم حرف دهنتون و مزه مزه کنید، درسته کارمند این کافم شب روز جون می کنم که